The Loneliness of the Dying
نوامبر 22, 2013
.
مرگ وحشتناک نیست. یکی به خواب میرود وجهان غیب میشود- البته اگر همهچیز به خوبی پیش برود.
دردِ احتضار، ممکن است وحشتناک باشد، اما دردناکتر، غمِ از دست دادنِ محبوبِ زندگیمان است. دردی است بیدرمان. همه را دربرمیگیرد. همه بخشی از همدیگر هستیم.
در واقع، ترسهای زیادی هستند که زیر پوششی از نارضایتی، کل حوزهی مرگ در روزگار ما را احاطه کردهاند. هنوز کاملا کشف نشده که مردم چه کارهایی میتوانند انجام دهند که مرگ ساده و آرامشبخشی را برای همدیگر تأمین کنند. حفظ رابطه با اطرافیان و نزدیکانی که هنوز زندهاند، احساس فرد در حال مرگ که آیا زندگی آبرومندانهای داشته یا سرکوب اجتماعی، زندگی جهنمی برایش به ارمغان آورده، قطعا بخشی از آن است.
شاید ما باید آشکارتر و واضحتر در مورد مرگ صحبت کنیم، حتی اگر آن را همچون یک رمز و راز ارائه کنیم. هیچ رازی در مرگ پنهان نیست. هیچ دری را نمیگشاید. پایان یک فرد است. آنچه باقی میماند همان چیزی است که او به افراد دیگر داده است، در حافظهی آنها باقی گذاشته است. اگر بشریت از بین برود، هر آنچه که نوع بشر تا کنون انجام داده، هر آنچه که برای مردم معنی داشته و برایش جنگیده، از جمله سیستم های سکولار یا باورهای فراطبیعی، بیمعنی میشوند.
/ از انگلیسی: قادر شافعی /
/ Norbert Elias: The Loneliness of the Dying /
.
داخۆم پێویسته به شێوهیێکی ئاوهڵهتر و ئاشکراتر سهبارهت به مهرگ بدوێین. تهنانهت ئهگهر ناڕاستهوخۆ بیدرکێنین دهبێ باسی بکهین. ڕازێک له مهرگدا شاردراوه نیه. هیچ درگایهک ناکاتهوه. دواڕۆژی یهک کهسه. ئهوهی بهردهوامه بهس ئهوهیه که چی بهخشیوه به کهسانی تر. له بیری کهسانی ترا چی بهجێ هێشتوه. ئهگهر بهشهریهت نهمێنێ، ههموو تێکۆشان و شهڕهکانی تاکوئێستای بهشهر بێ مانا دهبێت. له سیستێمهکانی سکولارهوه بگره ههتا باوهڕهکانی ئهوتۆسروشتی، هیچیان مانایان نامێنێ.
Death is not terrible. One passes into dreaming and the world vanishes — if all goes well. Terrible can be the pain of the dying, terrible, too, the loss of the living when a beloved person dies. There is no known cure. We are part of each other
There are indeed many terrors that surround dying. What people can do to secure for each other easy and peaceful ways of dying has yet to be discovered. The friendship of those who live on, the feeling of dying people that they do not embarrass the living, is certainly part of it. And social repression, the veil of unease that frequently surrounds the whole sphere of dying in our days, is of little help to people. Perhaps we ought to speak more openly and clearly about death, even if it is by ceasing to present it as a mystery. Death hides no secret. It opens no door. It is the end of a person. What survives is what he or she has given to other people, what stays in their memory. If humanity disappears, everything that any human being has ever done, everything for which people have lived and fought each other, including all secular or supernatural systems of belief, becomes meaningless
/ Norbert Elias: The Loneliness of the Dying /
نوامبر 22, 2013 at 3:45 ب.ظ.
امروز در مسیرم از کنار قبرستانی میگذشتم که خانه سالمندان را در مجاورتش ساخته بودند. بله مرگ طبیعی ترین اتفاق زندگی است، اما چه خوب است که مرگ را برای همدیگر سخت نکنیم، همانطور که زندگی را سخت کرده. تمام افراد مسن ان خانه، می توانند تا وقتی که زنده هستند، زندگی را بدون تماشای مرگ از پنجره خانه سالمندان بگذرانند، مرگ خودش دیر یا زود میرسد و بعد همه چیز کات میشود. نقطه ای بدون هیچ سر خطی.
نوامبر 23, 2013 at 11:03 ق.ظ.
سپاسگزارم. این جمله را تلاش میکنم یادم بماند:
چه خوب است که مرگ را برای همدیگر سخت نکنیم، همانطور که زندگی را سخت کردهایم.
نوامبر 24, 2013 at 3:49 ق.ظ.
از دست دادن دردناكترين درد است به نظرم، وقتى عزيزى را از دست ميديم، روزخا و هفته ها و حتى ماههاى سخت و دردناكى را ميگذرونيم و به نظر ميرسه بعد از گذشت دوره ايى بر ميگردبم به زندگى عادى ، غافل از اينكه ديگه ارن آدم قبلى نيستيم، بخشى از وجودمان ديگر در ما نيست !!!
نوامبر 24, 2013 at 4:13 ق.ظ.
مادر هم مُرد. دو روز پس از مرگ پدر.
مرگ مادر، غیرمنتظره بود.
یک هفته میرم پیش خواهرم در کانادا.
نوامبر 24, 2013 at 12:06 ب.ظ.
چی شده قادر جان؟
نوامبر 24, 2013 at 2:47 ب.ظ.
آره بهزاد جان؛
سه روز پیش پدر مرد و دیروز مادر. من که نمیتوانم در مراسم آنها شرکت کنم، میرم کانادا پیش خواهرم.
نوامبر 25, 2013 at 12:56 ق.ظ.
نمیدونم چی باید بگم واقعاً
فقط غصه نخور
سعی کن بنویسی، شاید کمکت کنه
من که الآن داره تنم میلرزه
من دلم میخواد غصه بخورم؛ دلمم هرچی بخواد حریفش نمیشم، دارم میخورم
نوامبر 24, 2013 at 12:21 ب.ظ.
اى واى، اى واى!!!!! چه دردى قادر جان ! متاسفم خيلى زياد، قلبم بدرد آمد
نوامبر 24, 2013 at 2:49 ب.ظ.
ممنونم بسیار از همدردی تان
نوامبر 25, 2013 at 5:56 ب.ظ.
قادر عزیز امیدوارم آخرین از دست دادن زندگیت باشه.وچه از دست دادن سختی رو تجربه کردی.تسلیت میگم.
نوامبر 26, 2013 at 8:21 ب.ظ.
از ابراز همدردی تان بسیار سپاسگزارم دوست عزیز.
نوامبر 27, 2013 at 3:05 ب.ظ.
اوه. واقعا متاسفم. خیلی خیلی. حتما خیلی خیلی سخته. خیلی متاسفم.
نوامبر 28, 2013 at 6:56 ب.ظ.
همراهی شما عزیزان آرامشبخش است. بدون آن، کمبودی احساس میشد.
نوامبر 27, 2013 at 6:53 ب.ظ.
عمو قادر عزيز از خواندن اين خبر بسيار ناراحت شدم.هيچ حرفي كه مرهم درد عميق شما باشه،پيدا نمي كنم!خيلي خيلي متأسفم.صبري به اندازه بي نهايت براي تحمل اين غم براي شما با تمام قلبم آرزو دارم!
عمو قادر عزيز شما دور از ايران هستيد اما من اينجام،پس اگر كاري هست كه تمايل به انجامش داريد ولي به واسطه دوري نمي تونيد،من با كمال ميل مي پذيرم كه در حد توانم انجامش بدم.
نوامبر 28, 2013 at 6:54 ب.ظ.
مهتاب عزیز:
روزها میگذرند و آرامش، جای بحران را میگیرد. تو مواظب خودت باش. ما هم اینجا تنها نیستیم.
نوامبر 28, 2013 at 5:37 ب.ظ.
قادر عزیز بهترید؟
نوامبر 28, 2013 at 6:50 ب.ظ.
در شرایط بحرانی، آن گونه که تجربه کردهام، سازندهتر و آرامشبخشتر از مشغول کردنِ ذهن به فلسفه، هیچ نیست. و هیچ چیز خطرناکتر از دبنالکردن اتفاقاتِ روزمرهی سیاسی نیست.
این روزها این شانس را داشتهام که به چند متن خوب دسترسی پیدا کنم و با ارزشهای تازهای تماس پیدا کنم. آمدهام پیش خانوادهی خواهرم که به آنها آرامش بدهم و کییرکگور را مهمان کردهام که خودم را آرام کنم. در هر دو راستا پیشرفت میکنیم.
همراهی شما عزیزان نیز جای خود دارد. بدون این همراهی، کمبودی احساس میشد.
نوامبر 28, 2013 at 9:11 ب.ظ.
خدارو شکر که تونستید کنار خواهرتون باشید.
قادر عزیز این روزها جدا نگرانت بودم و از اینکه از حال و احوالت خبردار شدم خوشحالم.ممنونم
دسامبر 5, 2013 at 6:20 ب.ظ.
ممنونم از شما دوست خوبی که به هیچ وجه مجازی نیستید. بسیار حقیقی هستید و مایهی شادی.
دسامبر 5, 2013 at 9:48 ب.ظ.
لطف داری قادر جان.
دسامبر 5, 2013 at 2:18 ب.ظ.
قادر حالت خوبه؟
اگه میتونی یه خبری بده از خودت
دسامبر 5, 2013 at 6:14 ب.ظ.
حالم خوبه، بهزاد عزیز. 🙂
قبلا پیشنهاد خوبی کردی. دارم مینویسم.
امیدوارم به زودی متن تازهای منتشر کنم.
دسامبر 5, 2013 at 9:44 ب.ظ.
خوشحالم که برگشته اید،هر متن تازه ای که منتشر شود نشان از شروع تازه ای از زندگی است که خط تیرۀ مرگ را نادیده گرفته است.
امیدوارم به زودی نوشته تازه تان را بخوانم.