این پیام را امروز از کسی گرفتم که اسمش بهزاد است. من او را نمی‌شناسم. وبلاگی دارد به اسم: behcafe

سارا وظیفه را خواندم، حالم گرفته شد

پابلو نرودا را خواندم، دگرگون شدم (لااقل برای مدتی) Ghader Shafei’s official website را خواندم و…

کینه‌ای شدم انگار از این دنیا و چرخ گردونی که ما را می‌گرداند و حتی خودش هم نمی‌داند چه می‌خواهد به سرمان بیاورد
خیلی دلگیر شدم
خیلی بغض کردم
چند باری هست که این‌جور می‌شوم
حیف نبود؟!
دایی پدرم هم مثل شماست

معلم بودید این‌جا

زمانه را چه گویم که آواره‌ات کرد؟
1955ت را که دیدم خواستم گریه کنم
یادم از 1988 خود آمد
این‌قدر فاصله کم نیست
نه برای زنده‌گی، که برای تقلای زندگی
فاصله‌ات از حیض جغرافیایی هم زیاد است ولی انگار وجودت وجودم غریبه نیستند
پیری، اما منِ جوان هم کم از تو پیر نیستم
چه بسا پیری من چیره شود بر جوانیت

آن روز که گفتی عین هم می‌نویسیم را نفهمیدم اما حالا خوب می‌فهمم
ممنون که گوش دادی
ممنون که هستی
ممنون که شادی
ممنون که شادی را هدیه می‌دهی
آرزویم برایت: عاقبت، نیک باشدت، عاقبت

با احترام به بزرگیت
بهزاد