یحیی حسن از زبان مارتین کراسنیک

مِی 5, 2020

از دانمارکی: قادر شافعی

بارها کوشیده ام تصاویر ذهنی از یحیی در سنین بالاتر بسازم. در سنی که زمان، گذشته و لبه‌های تیز صخره را ساییده و درزها را پُر کرده، و لکه‌های خشن و تیره را صاف کرده، و امواج، او را نهایتاً خسته و گرد کرده. او را مثل یک جوان سی ساله تصویر کرده ام که کمی آرام گرفته، احتمالاً کنار کودکش و شاید با مجموعه شعر جدیدی درمورد چیزی کاملاً متفاوت از خودش. مثل یک جوان چهل ساله، قطعاً طلاق‌گرفته، اکنون با بچه‌های بیشتری، اما شاید در یک آپارتمان ثابت. مثل یک مرد پنجاه ساله، با چند مجموعه شعر و دو سه رمان پشت سرش. مثل یک مرد شصت ساله. هفتاد ساله. نویسنده. دارای نوه‌ها. یک زندگی کامل.

البته این آزمایش فکری هرگز به جایی نرسید، چون خودم هم آن را باور نمی‌کردم. مثل هر کس دیگری که او را می‌شناخت، من هم فکر می‌کردم که او دوام نمی‌آورد، پرسش این بود که چگونه و چه بد. من ابداً از مرگش شوکه نشدم. اما به‌سختی می‌توانم توضیح دهم که چقدر از این موضوع ناراحت هستم. هیچ چیز به اندازه‌ی تراژدی قابل پیش‌بینی غم‌انگیز نیست.

یحیی نمی‌خواست به این سرعت تمام کند، نه، قطعاً نمی‌خواست. البته او ترجیح می‌داد زندگی کند اما نمی‌توانست. چرا نه؟

چه‌قدر شور و نشاط در او بود. اولین باری که ملاقاتش کردم، او به سرقت مسلحانه‌ی یک سوپرمارکت متهم شده بود، آن‌قدر ناشیانه که کاملاً واضح بود او این‌کاره نبود. او در معرض گرفتن حکم زندان طولانی بود. در موردش زیاد صحبت کردیم، چرا که این می‌توانست تمام فعالیت‌های ادبی خوبی را که پیش رو داشت، خراب کند؛ نشر کتاب شعر، استقبال، شور و هیجان عمومی. پلیس چه مدارکی علیه او داشت؟ چگونه می‌توانست از آن‌ها خلاص شود؟ حرف زدیم که آیا وکیل بهتری پیدا کنیم؟ برای تبرئه‌کردنش خیلی تلاش کردیم. آزادی از مؤسسات، نگهبانان، گتوها.

«من از والدینم چیزی یاد نگرفته‌ام ​جز خوردن سنگ»، این جمله‌ای است از یک شعر یحیی. و اولین چیزی بود که در اولین دیدارمان از او شنیدم. صحبت کردیم که چه می‌توان کرد در وضعیتی که او همه‌ی پُل‌های پشت سرش را خراب کرده بود. او گفت که همه‌ی روابطش با همه خراب شده، حتی با خواهر و برادرانش. آن زمان او در اتاقی در برونس‌هوی زندگی می‌کرد و راه رفت‌وآمدش به خانه با اتوبوس از محله‌ی مهاجران مسلمان نوربرو می‌گذشت، و عبور از این مسیر اصلاً عاقلانه نبود، به این دلیل که او در برنامه‌ی شب قبلش در تلویزیون ملی، شعری خوانده بود و خدا و پیامبر را لگدمال کرده بود. او گفت هرگز به آن خانه بر نخواهد گشت. و سریع به توافق رسیدیم که نقل مکان کند.

پس یحیی را به خانه‌ام راه دادم و با او زندگی کردم. قبل از انتشار شعرهایش، چندان درباره‌ی ادبیات یا زندگیش با او صحبت نمی‌کردم. گفتگویمان بیشتر شبیه این بود: امشب با هم شام می‌خوریم؟ آخر هفته چه می‌کنی؟ موافق یک پیاده روی هستی؟ حالت چطوره؟ خوب! دیشب دیر رفتی توی تختخواب؟ خیلی بیدار بودی؟ بله، یک شام مفصل آخر شب خوردم. و از این جمله‌های کوتاه مبادله می‌کردیم؛ رابطه‌ی حد واسطی بین یک نوجوان بزرگ و یک هم‌اتاقی خوب.

وقتی در باره‌ی خانواده اش می‌پرسیدم، چیزی بیشتر از آنچه در اشعارش گفته بود، نمی‌گفت. یک روز به من گفت که چگونه پدرش همه‌ی آنها را با چوب یا چماق کتک می‌زده؛ اول او را، بعد برادرهایش را. و یحیی تلاش می‌کرده که خواهر و برادرهای کوچکترش را مواظبت و مراقبت کند اما ناموفق. یحیی می‌گفت: «پدرم همیشه می‌گفت که از داشتن ما پشیمان است.» من خودم اقیانوس‌های وقتم را صرف نوشتن تاریخ و فرهنگ‌مان کرده ام که بدانم از چه و کجا آمده ام، چه بر من، پدر و مادرم، پدربزرگ و مادربزرگم گذشته و می‌گذرد. همچون یک تمرین انشای مضحک، احساس می‌کنم همه‌اش خودفریبی است و خودمشغولی و علافی و حیف وقت.

یحیی می‌گفت که پدر و مادرش به او آموخته بودند كه سنگ بخورد، نه عشقی، نه مراقبتی، نه تأییدی، نه تماس چشمی، نه نزدیكی، نه بوسه، نه شوخی، هیچ چیز. مادرش البته برای او بسیار مهم بود، یحیی می‌بایست مراقب او هم باشد.

پس انرژی‌اش از کجا می‌جوشید؟ مشتاقم بگویم از شاعری. چرا که او خودش می‌گفت؛ من برای شعرهایم زندگی می‌کنم و می‌میرم. این جمله‌اش که در ذهنم ثبت شده، عجب زیبا است: «من از والدینم چیزی یاد نگرفته‌ام ​جز خوردن سنگ». مسئله این است که اینها از خودش در می‌آمد نه جای دیگری. او در خودش، هم روح ویران‌گری داشت، هم ‌آفرینش، تاریک و روشن، غم و شوخی، مرگ و زندگی، و فکر نمی‌کنم کسی شاعری را در او کاشته بود، درواقع برعکس، پا می‌فشارم بر این که او موفق شد اثر خودش شود. می‌دانم گفتنش کمی منقلب می‌کند اما ببخشید مرا امروز که او مرده است: یحیی خود شعر بود، شعری سرگردان.

‌آن‌روی او را چشم‌پوشی ‌نکنم؛ یحیی می‌توانست آزاردهنده و خشن باشد. او با بسیاری از زنانی که رابطه داشت، بد رفتار بود. وقتی مواد مخدر مصرف می‌کرد، به‌طرز پوچی بی‌پروا می‌شد و با کسانی که می‌کوشیدند کمکش کنند، رفتار زننده‌ای داشت. چرا در برابرش نایستادیم؟ چرا او را بخشیدیم؟ چرا به او نگفتم که او باید یاد بگیرد روی پای خودش بایستد و جایی برای زندگی مستقلی پیدا کند؟

وقتی یحیی جایزه ادبی ویکنداویسن را گرفت، لارس بوکدال در ادای احترامش نوشت که او تمام زندگیش منتظر یک یحیی بوده؛ شاعری که بتواند روی میز را کاملاً پاک کند و با کلماتش رنگ از روی همه‌ی ستاره‌های دیگر بپرد. همه‌ی ما مشتاق بودیم بدانیم در جامعه‌ی موازی که مهاجران در آن زندگی می‌کنند، واقعاً چه اتفاقاتی می‌افتد و آنچه را که ما در محلات مهاجرنشین، در گتوها، در ساختمان‌های بلند ایجاد کرده ایم، به ما نشان دهد.

آیا او چیزی را برای ما فاش کرد که از قبل نمی‌دانستیم؟ بله، البته، او اولین کسی بود که از كنترل اجتماعی، اسلام، دورویی مذهبی و نظایر آن سخن گفت. اما آنچه که وی نشان می‌داد خیلی شگفت‌آور، در واقع تکان‌دهنده بود، چیز دیگری بود: آن طرف جاده، در گتوهای مهاجران، که همیشه با آمار و زنان بی‌چهره‌ی فلسطینی، مسلمان و باندها بیان می‌شوند، در واقع، آدم‌ها زندگی می‌کنند. آدم‌های واقعی با تمام زندگی، رؤیاها، امیدها، خودخوری‌ها، نومیدی‌ها، عشق و شعر.

اگر بخواهید حالا یکی از شعرهای او را هم اینجا بیاورم، این را بر خواهم گزید:

می‌گویند بیدار شو مهبل را بو کن.​ اما من کلمات را می‌سوزانم. رویم را بر می‌گردانم. آن‌ها* رنج می‌برند. ​اما این جنگ من نیست**. گوشتم از من جدا شده.​ پیاده‌رو مال من نیست. در آفتاب و محیطها لبخند می‌زنم. ​می‌خواهم حرف بزنم. اما نه درباره‌ی آن (تأکید روی آن). توجه کنید که ترسیده‌ام. که یک سیگار دیگر را هم می‌مکم. از این تاریکی فاصله بگیر.​ هر که دوستت دارد، پندت هم می‌دهد. همه می‌خواهند تو را ب[…]. به‌زودی در گِلی خواهی مُرد. در شعرت خفه خواهی شد. […]هایت نجاتت نخواهند داد. اما برای احساساتی‌شدن، زود است هنوز. زود است برای کشیدن سیگار جوینت. و بیراهه رفتن. بدون ساختن یک خاطره با خدا.​ دست خداحافظی را می‌جنبانم مثل یک بچه‌ی کوچک. یک دو سه در اوج بی‌ثباتی.
* احتمالاً منظورش فلسطینی‌ها است.
** احتمالاً منظورش جنگ اسرائیل و فلسطینی‌ها است.

او شیرین‌ترین و با استعدادترین آدمی بود که می‌توانم مجسم کنم، مهربانی و حتا ادب و در همه حال دارای تیزترین نگرش به تصاویری که او را احاطه کرده بود. درست است که همه تکه‌ای از او را می‌خواستند. من هم همینطور.

من اصلاً نمی‌توانم تصور کنم چه خواسته‌هایی از یحیی بوده که چنین شد. او در همان حال، می‌توانست از بالای مانع‌ها و تمام پیش‌داوری‌ها نگاه کند، خود را از مه غم و اندوه گذشته، خفقان نهادها، فشار همگانی آزاد کند، به شعر روی آورد و انسان باشد. این نیازمند یک نیروی غیر انسانی بود. یک قدرت فوق بشری. چندان عجیب نیست که او به ابزار کمکی و پودری نیاز داشت.

او نوشت: «من لیاقت تولدم را ندارم. می‌شاشم ​به قبر خودم و قبر کناری که قبر بابام است.»

او هرگز چیزی از کسی نگرفت، برعکس. و با این حال، او این همه داشت که به ما بدهد. به این فکر کنید چه تعداد آدم‌ها در جهان هستند، با همان استعداد، همان‌قدر شاعری که در آن‌ها جاری است، همان توانایی برای گفتن در باره‌ی زندگی، اما هرگز کاری نمی‌کنند، چرا که قدرت و میل و اراده ندارند.

این توان را یحیی داشت – و اما نه تا پایان زندگیش. در یکی از شعرهایش وقتی که در زندان بود، در اسارت نوشت: «چیزی از دست داده ام ​اما خُب، چیزهایی هم به دست آورده ام.» از او پرسیدم چه چیزی از دست داده است.

گفت: «پولم را از دست داده ام، رابطه‌هایم را، و بخشی از روحم را. معشوقه‌هایم را دیگر ندارم. ماههای زندگیم در اسارت و ماههای بیشتری در بیمارستان روانی تلف شده. تحملم را نسبت به مردم از دست داده ام.»

از او پرسیدم که چه‌ها داشته و او پاسخ داد: «پول، محافظان، شهرت.» این کافی نبود، البته این کافی نبود، در هر حال برای زنده ماندن کافی نیست و او این را خوب می‌دانست. او که شعر سرگردان بود، همه را خودش می‌نوشت:

«می‌خواهم من را همچون آدمی یاد کنند، ​که به قتل نرسید،​ برای هیچ​، روی این زمین.»

کسانی می‌گویند زندگی و مرگ یحیی تباهی استعداد بود. اصلاً اینطور نبود، برعکس. او جانش را داد برای این که نشان بدهد که او کیست و چه می‌تواند. چطور ممکن است به هدر رفته باشد؟

بدون اجازه‌ی یحیی، می‌خواهم این جمله‌اش را طور دیگری فرموله کنم که مناسب امروز شود. «او را از دست داده ایم ​اما حد اقل او را داشته ایم.»

Der er folk, der siger, at Yahyas liv og død var spild af talent. Det var det overhovedet ikke, tværtimod. Foto: Tor Birk Trads

4 Responses to “یحیی حسن از زبان مارتین کراسنیک”

  1. Arina Arvin Says:

    ســـلام كاك قادر مهربان ، ســـپاس از اینكە این یاد بســـیار عزیز از این شاعر جوان را برای من هم پست نمودید.

    ” او گفت هرگز به آن خانه برنخواهد گشت”😥🌹
    Skickat från min iPhone

  2. بختیار Says:

    مه 6, 2020 at 5:35 ب.ظ.
    زۆر سپاس کاکه قادری به ڕێز . ده ستت خۆش بێت. ئه گه ر جه نابت که م بنوسی ، ئێمه مانان ناچارین زانیاری له (نیازمندی های ایرانیان دانمارک یا دانسک پرسیسک یا انجمن پادشاهی خواهان آریایی دانمارک) وه رگرین.


بیان دیدگاه